من از همینجا اعلام کنم ! اگه فردا دیدید من چاق شدم تقصیر این خانواده هست ها!! البته ذغال خوب هم بی تاثیر نبوده !! الان دو روزه ما تخم مرغ نداریم ! علف (جهت سالاد) نداریم !! یعنی چی!؟ آخه فقر و تنگدستی یه طرف تنبلی و گشادگی اعضاء هم طرف دیگه ! اعصاب نمیذارن واسه آدم ! آدم مجبوررررر میشه بره یه برش کیک بخوره بعد همینطوری تو گلوش گیر کنه !! حالا من که رژیم خاصی ندارم مثلا ولی خوب قرار بود مراعات کنم . این کیکه هم که کره ای بود و خودم میدونم چه بقچه کالری ای بود!!! محض اطلاعتون هم بگم که خونه ما اینقدر پرت و دورافتاده هست که حتما باید با وسیله نقلیه بریم خرید و منم که راننده نیستم !
یعنی ممکنه آدم در طول دو هفته شیش کیلو چاق بشه !؟ البته امکانش که هست فقط میخواستم به تواناییهای من ایمان آورده باشید. یه روز مونده به عید من خودم رو وزن کردم حدودای ۷۴ بودم بعد یه روز مونده به سیزده به در هم خودم رو وزن کردم ، روم به دیوال حدودای ۸۰ بودم! سرعت عمل رو دارید دیگه !؟ البته این ۸۰ با اون قبلیه که بودم فرق داشت ها! چون قبلا که ۸۰ بودم تو یه سری از لباسام نمیرفتم ولی الان (یعنی یه روز مونده به سیزده به در) جا میشدم ! پس بنابراین نتیجه میگیریم هر هشتادی هشتاد نیست !! و خوب در نتیجه کمی مراعات در این چند روز ترازو من رو ۵/۷۶ نشون میده !! هه هه! شنیده بودم خرداد ماهی ها متلون المزاج هستن ولی دیگه ندیده بودم متفرق الاوزان باشن!!
این برنامه زی زی بس نبود حالا سوگی هم اضافه شد!! آخه من چقدر حرص بخورم !؟ فرزند داری منم همین میشه دیگه !! همون بهتر که اجاق کور باقی بمونم (به چه بدبختی این اجاقه رو خاموش نگه میداریم ها!!)
آخ آخ یه متن نوشته بود خوشجیل موشجیل بعد نمیدونم چی رو زدم پرید! آقا متن بود ها!! یعنی اگه مونده بودی نامزد جایزه نوبل میشد(حالا که پریده بذار بگیم اصلا رمان ۵۰۰ صفحه ای بود!!)
خلاصه اش این بود که سیزده شما به در و چهارده به جاش سال دیگه .....!!! و اینکه تولد خانواده بوده و اینا....
عید شما هم ایشالا که مبارک بوده باشه دیگه .....
خوب من بالاخره موفق به دیدار یه خانوم صورتی شدم !! و چون از اونجایی که همه از دیدارهاشون گزارش مینویسن و هی پزش رو به ما میدن منم گفتم یه چیزی بنویسم !
طبق معمول همه اوقاتی که من هیجان زده میشم شب قبل از اون روزی که قرار داشتیم من تاصبح بیدار بودم و صد البته صبح هم که رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون دیدم که ماشالا پوستم ریخته بیرون و خوشگل طلا شدم این هوااااااااا!! پس بنابراین بتونه و ماله رو برداشتم و افتادم به جون سر و صورت و هی بمال هی بساب . لامصب هرچی میمالیدم باز بدتر میشد. بالاخره رضایت دادم که برم بیرون . نه اینکه به نتیجه ای رسیده باشم ها ! فقط واسه اینکه دیگه داشت دیرم میشد. قرار بود صورتی جونم هتلش رو که تحویل داد من زنگ بزنم و با هم قرار بذاریم . قبلش هم من با یه دوست جون دیگه ام رفتیم و یه سری به بازارها زدیم که یه دفه ناراحت نشده باشند و از دوری ما دلگیر نباشند.
در اینجا لازمه یک توصیه ایمنی به دوستان بکنم و اون اینه که وقتی قراره از صبح تا شب بیرون باشید یک جفت کفش راحتی مناسب بپوشید.
دیگه ظهر که شد به صورتی زنگ زدم گفت که میخوان برن تو شکم کوسه و نیم ساعت دیگه میان بیرون . منم دیدم حالا که وقت هست فوری برگشتم تایمز و یه قهوه مشتی به رگ زدم که یه کمی خواب از سرم بپره . بعدم پریدم تو مونو ریل و به سوی صورتی.
خدا نصیب شما هم بکنه ایشالا. یعنی انگاری فامیلام رو دیدم . یک عدد صورتی مهربون و یک عدد خواهرصورتی ماه جیگر طلا (نقشه دارم براش اساسی -فکر بد نکنید ها-) و یک عدد آقای مهربون عاشق پیشه . زودی رفتیم به سمت نهار خوری و من و صورتی اصلا و ابدا چیزی نخوردیم و اصلا و ابدا رژیمهامون رو نشکستیم یعنی تا شب حتی بستنی مک دانلد هم نخوردیم . بعد هی راه رفتیم هی حرف زدیم هی من سعی کردم خیلی جلوی آقای همسرشون باشخصیت باشم ولی از اونجایی که اینکار واقعا برای من یه جور شکنجه محسوب میشه بدتر خرابکاری میکردم و هی از اون حرفای نانازیانه میزدم . حالا ایشالا بعدا صورتی خودش یه جوری ماست مالی میکنه دیگه ! بعدشم با قطار اومدیم نزدیک خونه ما و همسر و خواهر مهربان رفتن خوابگاه و صورتی هم بخاطر من موند تا اونا برگردند. اینجاهای ماجرا بود که اون قضیه کفشه که گفتم داشت خودش رو نشون میداد منم تا صورتی روش رو برمیگردوند فوری کفشام رو درمیاوردم و هی پام رو میذاشتم زمین بعد دوباره فرتی کفشا رو پا میکردم . خلاصه که هی حرف زدیم و چرخ زدیم و هی من دلم سوخت که چرا به این زودی دارند میرن (البته واسه من زود بود چون ده روز بود اینجا بودند) تا اینکه خواهر و همسر مهربان اومدند و یه حسی ته دلم اومد که نکنه من متاهل هستم ! بعد که خوب فکر کردم یادم اومد آرهههههههه! خوبیش این بود که خانواده هم یادش رفته بود که متاهله و از صبح یه زنگ نزده بود ببینه این منزل کجا رفته و داره چیکار میکنه !!! دیگه با کمال بی میلی از بچه ها خداحافظی کردم و به سوی خونه رهسپار شدم . توی راه خونه به صمیمیت و بی شیله پیلگی صورتی فکر کردم . به عشق و احترامی که بین خودش و همسرش هست و به اون رابطه شیشه ای و قشنگ خواهرانه اش (البته صورتی بیشتر حس مادرانه داره تا خواهرانه !) یه سری از آدما هستن که وقتی ازشون جدا میشی انرژی مثبتشون تا مدتها روحت رو خنک میکنه. خونه که رسیدم فوری یه دوش گرفتم و پریدم تو رختخواب و بعد از مدتها یه خواب خیلی خوب و عمیییییییق داشتم . ممنونم از حضورت تو خاطره هام صورتی جونم .
پ.ن.۱- یادم رفت کادوی زی زی رو بدم صورتی ببره !! یعنی فکر کن از صبح اینو خرت خرت با خودم کشیدم بردم و آوردم !!!
پ.ن.۲- به نظر شما آدم باید خیلی وقیح باشه که از صبح بزنه بیرون بعد شب که میرسه خونه با خانواده غر غر کنه که چرا کفشام پام رو زده !؟!؟ آخ الان تینا میاد جیگرم رو میکشه بیرون!!!
پ.ن.۳- به زی زی پیشنهاد کردم امسال رو سال ولگردی ، وقاحت و اعتماد به نفس نامگذاری کنیم !!
پ.ن.۴- اون شماره پایین رو نگهداشتم تا پست عیدانه ام رو که تو کامپیوتر سیو کردم بذارم . ویرایش لازم داره .