ورژن جدید گل گلی

برای پیغام خصوصی همین گزینه "تماس با من " رو انتخاب کنید یا اینکه روی نانازی کلیک کنید بعدش "تماس با من "

ورژن جدید گل گلی

برای پیغام خصوصی همین گزینه "تماس با من " رو انتخاب کنید یا اینکه روی نانازی کلیک کنید بعدش "تماس با من "

اولن-دومن-سومن

اولن که تولد شانون خانوم مبارک باشه ایشالا. ببخشید که من یه کمی دیر متوجه شدم ولی خوب ایشالا به بزرگی خودش میبخشه . ماشالا ماشالا قالی کرمون هم هست برق میزنه از جوونی و شادابی . تازه اون موقع دماغش رو عوض نکرده بود لابد الان دیگه با پسراش میره بیرون همه میگن خواهر بزرگه هست . خلاصه که شانون خانوم تولدت هزارتا مبارک باشه امیدوارم وقتی با این دهه خداحافظی میکنی با اضافه وزنهات هم خداحافظی کنی و یه شانون نازک و دلبر تر بشی .


دومن که ما دیدیم حالا که هرکاری میکنیم پولدار نمیشیم پس بذار حسابی هرچی ته حساب داریم خرج کنیم و اینقدر چــــ..س خوری نکنیم نهایتا پول که تموم شد میریم سرکوچه گدایی دیگه !! همین شد که توی یکی از این حراجهای آخر سال یه دفه زد به سرمون و رفتیم یه کلاب ورزشی ثبت نام کردیم . حالا نه از این کلاب معمولیا ها! یعنی اینقذه باکلاسسس بود . بعد یارو راهنماهه هم اینقدر مهربونی داشت و هی تعریف و اینا میکرد که دیگه خانواده مجبور شد برای حفظ دوام بنیان های زناشویی خودش هم ثبت نام کنه . اینطوری شد که ما قراره خانوادگی بریم بورزیم . بعد همین دیگه .


سومن نمیدونم اینجا گفتم یا نه که رژیم رو شروع کردم و سریع لاغر شدم و این حرفا؟ حوصله چک کردن ندارم فقط میخواستم بگم اگه همچین چیزی گفتم زیاد جدی نگیرید من دوباره چاقتر شدم . یعنی چاق هاااااا. نمیخوام تقصیر کسی یا چیزی بندازم ولی خداییش یه گلی چقدر باید بیشعور باشه که هر دو هفته یه بار بیاد و هردفه هم ده روز بمونه ! خوب هورمون نمیمونه واسه آدم دیگه . مثلا که ایشالا تقصیر هورمونها باشه و ربطی به این دوتا مافین و کیک کره ای که من صبح خوردم نداشته باشه . درهرصورت خداکنه اون کلاب که ثبت نام کردم به فریادم برسه .

میفهمی چی میگم ؟؟؟

مثلا دلم میخواست یه برنامه ای میذاشتم واسه خودم که تا کریسمس بشم 75 کیلو! بعد خوب معلومه که نمیتونم . 75 کیلو شدن رو نمیگم ها! برنامه رو میگم . کلا سیستمم به برنامه ریزی جواب نمیده . بعد از یه هفته رژیم موفقیت آمیز الان سه روزه که به خودم آف دادم !! اولا که خسته نباشم واقعا بعدشم که خوب وقتی گلی خانوم یه دفه بیموقع سر و کله اش پیدا میشه بعد شما یه سرماخوردگی و آلرژی شدید رو با هم میگیرید و گلاب و گلاب پاشتون قاطی میشه (ما به زبون محلی میگیم ان و گهمون قاطی شده !!) دیگه واقعا آیا میشه به رژیم و اهدافش پایبند موند؟ نه واقعا میشه ؟ تازه بعدترش هم که بابای گرامی پیغام بده دلش نمیاد از الان به مستاجره گرامی تر اعلام کنه که واسه عید بلند بشه چون بنده خدا ممکنه آب تو دلش تکون بخوره و خوب آخه آدم شب عیدی کی رو زابه راه میکنه که ما اینو ؟ بعد من هرچی به باباهه بگم عزیزم الان که شب عید نیست داریم 4 ماه زودتر بهش موعد میدیم بعد باباهه محل نذاره و بلند بشه بره شمال و این یعنی چی؟؟ یعنی عروسی داداشه واسه عید مالیده !! یعنی کلا اومدن من به ایران مالیده چون نمیتونم واسه بعد از عید (خیلی بعد از عید ها ! نزدیکای خردادشون اینا!!)  برنامه بذارم بیام . یعنی کلا نمیتونم واسه عروسی داداشه بیام! یعنی افسردگی ! یعنی نون باگت و پنیر خامه ای ! یعنی شکلات مغزدار ! یعنی کاکائو مغز دار.... میفهمی چی میگم !؟!؟

برگشتم

سلام 

من بازم اومدم 

خوب همونطوری که بیشترتون در جریان بودید من رفته بودم ایران برادر کوچیکه رو به سر و سامون برسونم و بیام . یه عده ای رو دیدم و خیلی هم خوش به حالم شد و یه عده ای رو هم وقت نکردم و واقعا ناراحتم بابتش ولی واقعا سرم شلوغ بود . به یمن و محبت همکاران و رؤسای سابق مجبور بودم هر روز برم محل کارم تا ببینم میتونم یه خورده کارا رو پیش ببرم یا نه و خدا رو شکر که تا روز پروازم هم رفتم و کاری پیش نرفت و خوب اشکالی هم نداره این باعث شد که اصلا پشیمون نشم که از اون ارگان زدم بیرون به هیچ وجه. حالا هم کارا همینطوری نصفه کاره مونده و امروز فرداست که نامه بزنن و برن خونه ما رو حراج بزنن که مبادا یه دفه حقی از بیت المال ضایع بشه . 

و اما قسمت خوب ماجرا قسمتای شکمی بود البته بعد از دید و بازدید و اشک و آه و اینا ها! یعنی نه نگفتم به هرچی اومد دم دستم . تلافی اون همه رژیم رو درآوردم اصلا هم پشیمون نیستم ها. وقتی با وزن 80 کیلو و پیروزمندانه به مام وطن برگشتم (الان مالزی وطن محسوب میشه دیگه ما که ایران خونه مکان نداریم !!!) بابت هرکیلوش احساس خوشحالی داشتم . احساس اینکه چیزایی رو خوردم که مدتها بود آرزو داشتم بخورم . مثلا بربرییییییییی... یعنی باباهه هر روز صبح با نون بربری تازه و خامه و پنیر خامه ای و عسل بیدارم میکرد و منم با ولع هرچه تمامتر اونا رو به بدن میزدم . آخ آخ روزی یه کیلو هلو میخوردم . مخصوصا رفته بودم ولایت باغ خاله جان اینقدر خورده بودم که دیگه به گوز گوز افتاده بودم . بعد اون ماست سون چی میگه اون وسط؟ عصر با بربری تازه بازم بزنی به بدن؟ یعنی اینا ارزشش رو نداشت ؟ البته که داشت . 

خلاصه دو سه هفته پیش هم همون داداش کوچیکه با خانومش اومدن یکی دو هفته پیش ما موندن و رسما زندگی ما تازه از این هفته به حالت اول برگشته و خوب دوشنبه که اونا پرواز داشتن و رفتن منم تا سه شنبه مراسم دپرس بودن و غصه داری اجرا کردم ! بعد دیگه از چهار شنبه دوباره رفتم تو مود رژیم با وجود سرماخوردگی و اینا . وزن چهارشنبه ام هم 78 بود. اینقدر با این بچه ها مالزی رو پیاده گز کردیم . تا عید باید دوباره خودم رو به یه وزن درست و درمون برسونم که احتمالا دوباره برم ایران و این دفه مراسم عروسی این نوگلان کپل من هست و خوب یه دونه خواهرشوهر باید بدرخشه دیگه مخصوصا که از خارجه هم اومده باشه ! بماند که خارجه مثلا دهات کوره ای مثل مالزی باشه !! بعدشم خوب خوراکی ها و اینا که منتظر من هستن اونجا کلا مواد غذایی اینجا رو از چشمم انداخته و با کمال میل حاضرم هرگونه سختی رو تحمل کنم تا به وصال اون بربریهای خوشمزه ام برسم چه بسا که این دفه به خطه آذربایجان هم گذری داشته باشیم و خودتون که در جریانیییییییییید اوفففففففف