اینقدر این ثبت نام باشگاه توی to do list من بال بال زد که مرد بدبخت! منم هنوز نرفتم که نرفتم . بعد از این تنبلیای مسخره همراه با عذاب وجدان اومده سراغم که نمیتونم کارام رو تموم کنم و هی دلم شور میزنه !! دوباره کهیرهام دارن برمیگردن و کتفم هم حسابی گرفته !! به نظر میاد شاید شاید شاید هاااااااا یه کمی عصبی شده باشم .
بعد تازه شماهایی که به من اس ام اس میدید یا زنگ میزنید و من جواب نمیدم ! باور کنید روزی یه بار این گوشیه رو از یه سوراخی پیدا میکنم یه نیگا بهش میندازم باز گمش میکنم تا فرداش!! بعد معمولا نصفه شبی گوشیه پیدا میشه که زمان مناسبی برای جواب دادن نیست.
یعنی در یه مواقعی یه چیزایی به آدم مزه میده که خودش هم تعجب میکنه !! این همساده قبلی اومده بود دیدن من بعد یه جعبه شیرینی از این سرکوچه خریده بود که ما معمولا شیرینی فروشیه رو نگاه هم نمیندازیم . حالا از وقتی اینا رفتن من ده تا شیرینی خوردم و به نظرم چقدرررررررر خوشمزه میاد اینا!! آقا تورو خدا من چاق نشم دیگه !! خوب چیکار کنم یعنی؟!!؟ چرا دوباره دچار سندرم گشادینگی شدم !؟!؟
آدم میاد دوکلوم تو وبلاگش درد دل کنه دویست نفر بهشون برمیخوره ! اون عزیزانی که راجع بهشون گفتم از فک و فامیل مربوطه هستن و ربطی به شما نداره بخدا!!
در راستای همون تهدیدی که کردم و واقعا هم همه تحویل گرفتن آخر این هفته ای که عید هم بود دست ما رو گرفتن بردن ولایت و البته با شرط برگشت و کار دارم به جون بچه هام و اینا! البت قصدشون خیر بودها چون سه شنبه ای یه خبر ناگوار شنیده بودم که حسابی بهم ریخته بودم واسه همین خواستن منو ببرن یه هوایی بخورم . پنج شنبه اش خوب بود و حتی یه خورده هم حالم سرجاش اومد و البته روم به دیفال اینقده شکم چرانی کردیم که خودم دیگه شرمنده شده بودم . اما از اونجایی که خوبیت نداره آدم زیاد بهش خوش بگذره جمعه صبح خبر دادند که دارند نعش یکی از بستگان رو میارن واسه دفن و کلا یه دفه همه چی رنگ و روی دیگه گرفت. نمیدونم نسبتش رو چطوری توضیح بدم ولی خوب از لحاظ رفت و آمدی نزدیک محسوب میشد و قبل ازاینکه برم ولایت رفته بودم دیدنش و این شیر زن سابق که حالا مریض شده بود کلی باهام حرف زد و نصیحتم کرد و قول گرفت که دوباره برم دیدنش و من قول دادم ولی نشد که عمل کنم و اون خودش اومد دیدن ما!! حالا منم که کلا اشکام لق هستن بعد فک کن دخترای این مرحوم هم هی با صدای بلند منو صدا میکردن و هی از خاطرات و اینا صحبت میکردن , تازه عمه کوچیکه رو هم که تازگیها بیوه شده دیدم و ....... یعنی همینطوری حدودای 50 لیتر اشک ریختم . طوری که تا همین امروز هم چشام ورم دارند. یه همچین قابلیتهایی هم دارم . بعد دیگه الان خونه هستم دارم میرم سراغ کارام و دوباره وزن اضافه کردم و دوباره دارم میرم تو فاز مراعات .
اینا رو گفتم که درجریان باشید هی شرایط یه طوری میشه آدم غذاها رو بکوبونه توی معده اش!! با همین ضرب و شدت هااااا!!!